خانه › انجمن ها › داستان کده › یادگاری از پسرم
یادگاری از پسرم
-
نویسندهنوشتهها
-
آوریل 20, 2025 در 8:20 ب.ظ #1145
یادگاری از پسرم
آوریل 20, 2025 در 8:20 ب.ظ #1146سلام رفقا.امیر مهدی هستم.نزدیک۵۰سالمه،میخوام ماجرای چند سال گذشته خودمو تعریف کنم.فقط بگم که تمام اسمها مستعار هستن.مهندس توی شهرداری بودم ولی خودم الان کارگاه بزرگ تولیدی تیرچه بلوک.و بلوکه سیمانی و…دارم.دو تا پسر داشتم ولی الان۱پسرم مونده😔و خودم و دخترم موندیم.پسر دیگه من همون زمان مهاجرت کرده از ایران رفت.با رفتن پسر بزرگه خانومم عین اینکه خودش رو باخته باشه.افسردگی شدید گرفت و گوشه گیر شد.اجبارا پسره خیلی زنگ میزد و مادرش رو دلداری میداد.پسر کوچیکه کم سن بود ولی خود مادرش گیر داد برای اینکه این هم میل سفر به سرش نزنه.زود زنش بدیم…پسره هم یک دختر ترک زبان زیبا به اسم زهرا رو دوستش داشت.همکلاسیش بود.اورد خونه و به ما معرفیش کرد.ما هم رفتیم خواستگاری.موافقت شد.جواب مثبت دادن، ولی نه عقد شدن نه صیغه ای چیزی.البته اردبیلی بودن ولی توی شهر خودمون زندگی میکردن…پسرم دائما با دختره بود.دختره مادر نداشت ولی پدر بدجور متعصبی داشت.و زبون نفهم بود.۲سه باری به پسرم گیر داده بود.من رفتم پیشش باهاش صحبت کردم که انشالله تا ده روز دیگه که دخترم از دانشگاه خودش بیاد برسه برای عقد کنون برادرش من اینها رو عقد میکنم.نترس این عروس خودمونه،پدره گفت دست بده قول بده زیر حرفت نزنی.اینها جوون هستن…ممکنه خطایی بکنند.خلاصه که از من قول گرفت و مسئولیت نگهداری دختره رو انداخت روی دوش من.ما منتظر خواهر دوقلوی همین پسرم بودیم که شهر بندری جنوب درس میخوند برگرده توی مراسم برادر هم قلوی خودش باشه…همه خوشحال بودیم…که چی بگم دو روز مونده بود به عقدشون و دخترم توی راه بود…سر کار توی کارگاه حادثه بدو تلخی اتفاق افتادو.بچه نازنین به بیمارستان نرسید.مادرش وقتی شنید زودتر از پسرش سکته رو زد و رفت کما.من موندم و یک دختره تنها…پسر دیگه ام اونطرف پشت گوشی خون گریه میکرد.بعد مراسم روز۷مهمونها که برگشتن خونه.من موندم تنهای تنها توی بیمارستان.دخترم مجبور بود منو تنها گذاشت و رفت.۲۲روز همسرم بیمارستان بود.وقتی که آوردمش خونه.فقط یک تیکه گوشت خالی بدون تحرک بود.یکماه بود که سکته زده بود.و اصلا علائم بهبودی نداشت بیمارستان هم ازش قطع امید کرده بودن.اخه آدم خیلی احساسی بود…هفته بعدش دخترم برگشت و مراسم۴۰رو انجام دادیم.بعد مراسم چهلم باز هم تنها بودیم.کمتر سر کار میرفتم.بعدچهلم چون کارگرهام طفلکیها مدتی بیکار بودن اومدن خواهش کردن خودشون راه بندازند دستگاها رو،،صبح فرداش دخترم ازم عذرخواهی کرد و برگشت.دانشگاهش…ساعت۱۰بود بعد از رسیدگی به همسرم تازه داشت به سرم میزد که باید ۱پرستار۲۴ساعته براش بگیرم…پرستار بود ولی گاه گداری میومد.خواهراش مادرش و فامیل سر میزدن ولی انتظار زیادی ازشون نمیرفت.اخه خودشون هم زندگی داشتن دیگه،.آره ساعت۱۰رد بود تازه میخواستم چرت بزنم خوب نخوابیده بودم.زنگ رو زدن.از مانیتور در باز کن نگاه کردم…دختره زهرا که میخواست عروسم بشه با پدرش بود…در رو زدم و گفتم بفرمایید بالا…اومدن بالا…پدره عین گراز بود.گفت مگه تو مرد نیستی مگه قول ندادی،گفتم چی رو قول دادم.مگه نمیبینی مریض دارم سر و صدا نکن.بگو چی شده؟من خودم بدبختی کم ندارم.۱نامه داد.مال پزشک قانونی بود.دختره باکره نبود.گفت خب که چی،؟پسر من ۴۰روزه فوت شده.گفت این یکی نامه قبل آشنایی شون هستش که باکره بوده.تاریخ داره،گفتم این درسته.ولی این نامه جدیده.مال امروز صبحه.اعتباری نداره،۴۰روز از فوت پسرم رد شده،باید تو همون روز فوت پسرم میگرفتی میاوردش…نه الان من چه میدونم کار پسر منه،و شما راست میگین،تازه فهمید حق با منه،دختره زد زیر گریه گفت وای نه آقاجون بخدا کار خود محسن خدا رحمتی بود.وای خدا منو بکش، پدر نامردش جلوی من گفت چرا خدا بکشدت…مگه من مردم…خودم سرت رو میبرم میزارم لبه حوض…من اولش برام مهم نبود.ولی زهرا جیغ زد تو رو خدا…آقا جون کمکم کن این دین و ایمان نداره منو میکشه، از روی چادر و مقنعه موهای این رو محکم کشید.میخواست ببردش خونه واقعا سر به نیستش کنه.گفتم صبر کن دیوانه.حتی برگشت ۱سیلی هم به من زد.گفتم احترام خودت رو نگه دار۷۰سالته توی خونه ام میزنم جرت میدم ها…گفت یا خودت دختره رو عقد کن.به هرکی میخای باشه فرقی نداره.چون قول دادی…اگه نه به امام حسین قسم.امشب سرش رو میبرم…دختره التماس میکرد… خدا میدونه اجبار…منو برد…زنم خونه تنها.بدون هیچچی،،هر جور بود با مهریه۵سکه دختره رو عقد خودم کرد…ساک و لباساش رو پرت کرد بیرون و گفت دختری به نام زهرا دیگه ندارم…طفلکی با من اومد خونه ما،توی خونه زنم با چشماش بهم اشاره میکرد و زبونش باز نبود.تموم جریان رو براش گفتم میفهمید چی میگم.من خر رو بگو آخه چرا تعریف میکنی،،حالش بدتر شد و بردمش بیمارستان و ۳روز اونجا بودیم ولی تموم کرد.البته راحت شد.حالا نمیدونستم جواب مردم رو چی بدم.کسی نمیدونست دختره چرا با ماست اینکه عقد پسرم نبوده که،دخترم پرسید تمام جریان رو گفتم.گفت اشکال نداره باباجون.مجبور بودی،گفتم بخدا مث دخترمه ازش بپرس دستم هنوز بهش نخورده…حتی به پسرم هم گفتم…فقط کاری که کردم زهرا رو دوباره فرستادمش دانشگاه…روزها اصلا هم رو نمیدیدیم.شبها شام درست میکرد و میخوردیم کمی حرف میزدیم.و هر کی اتاق خودش میخوابید.کم حرف بود.یک شب بعد ۴۰خانومم گفتم زهرا جون نگران نباش.چندوقت دیگه طلاقت میدم ولی خودم ازت نگهداری میکنم.بعد با هرکی خواستی ازدواج کن.گفت چرا آقاجون مگه من چیکار کردم.که شما اصلا دوستم نداری،گفتم هیچ کاری نکردی ولی همین که میگی آقاجون عین دخترمی نمیتونم بگم همسرمی،گفت خودت نمیخای اگه نه من که حرفی ندارم.گفتم عزیزم من دارم۴۵سالم میشه ومیانسال میشم.تو جوونی حیفی.گفت نه شما هم جوونی،اگه طلاقم بدی توی فامیلمون هزار تا حرف برام در میارند.همین الان شنیدم بهم میگن بدکاره بد قدم…اگه طلاقم بدی.میگن حتما کثافتکاری کرده که شوهرش ولش کرده،گفتم گوه میخورندبه کسی چی مربوطه،گفت تو رو روح محسن طلاقم نده گناه دارم.میشم خانومت همسرت.کلفتت کنیزت.هرچی،گریه کرد چشماش رو بست.رفت اتاقش…رفتم سراغش.هر دو مون هنوز مشکی تنمون بود.روی تختش بود نشستم کنارش.به خدا روم نمیشد بهش دست بزنم.ولی با خودم گفتم زن شرعی قانونی منه.،و خودش هم که راضیه.کنارش نشستم دستمو انداختم کمرش و بغلش گرفتم.گفتم عزیزم بعدا پشیمون میشی ها…سرش رو گذاشت روی شونه من گفت نه بخدا نمیشم.ای جان با صورت خیس و چشمای دریاییش بوسم کرد.چقدر خوشگله این دختر.خوش اندام ناز کمی سینه بزرگ.کمر باریک سفید عین برف.کون گنده و ناز.روسری سرش بود.گفتم زری جون.گریه نکن خب بگیر الان بخواب تا صبح فکری برای خودمون بکنیم،تنهاش گذاشتم و رفتم اتاقم،باور کنید تموم اون شب رو بیدار بودم و فکر میکردم.دم سحر صبح خوابم برد…صبحی خودش بیدارم کرد گفت پاشو ناشتا بخور،اولین بار بود پیش من بدون روسری بود این برای من خودش چراغ سبزی بود.موهای بلند قهوه ای روشن زیبایی داشت.گفتم چشمام کف پات،خوب خوشگلی ها،گفت چشات خوشگل میبینه،بعد صبحونه،بهش گفتم حاضر شو بیا برویم کمی خرید کنیم.مردم و فامیل لباس خوشگل برای من زیاد آوردن ولی میخوام دوتاییمون باهم بریم خرید.چی دوست داری اول واسه عشقم بخرم…لبخند نازی زد.گفت اگه بگم ناراحت نمیشی،گفتم نه فدات بشم هرچی میخوای بگو.گفت اول دوتا حلقه خوشگل بخر که نشون بده ازدواج کردم،،همه بدونند سایه آقایی رو بالای سر دارم.گفتم چشم عزیزم.از خانومم کلی طلا مونده بود ولی چند قطعه یادگاری برای پسر و دخترم کنار گذاشته بودم.کهنه ها رو برداشتم.این رو بردمش اول لباس ناز براش خریدم همونجا پوشیدو بردمش زرگری حلقه که براش خریدم.وطلا کهنه ها رو دادم بهترین سرویس طلا براش خریدم…توی خیابون عین پریزاد کنارم راه میرفت کاملا محجبه بود…خیلی ساکت بود.وقتی توی ماشین کنارم نشسته بودوحرفی نمیزد.گفتم زری جون عزیزم خجالت کشیدی کنارم بعنوان همسرم راه اومدی،خجالت کشیدی حلقه رو کردم دستت.اره یانه،گفت بخدا خجالت که نکشیدم هیچچی خیلی هم لذت بردم و بهت افتخار هم میکنم…گفتم ممنونم.عزیزم…گفتم زری جان من چند ماهی میشه تحت فشارم و خیلی خسته ام.دلم میخاد اگه دوست داری،چند روزی باهم بریم کیش یا مشهد یا.هر جا که دوست داری گفت تو رو خدا راست میگی؟گفتم من هیچوقت به اون همسرم دروغ نگفتم به تو هم نمیگم…در ضمن از این به بعد فقط امیر یا امیر جون صدام بزن دوست دارم…فقط چشم گفت…پرسیدم نگفتی دوست داری کجا ببرمت…گفت کیش رو تا حالا ندیدم.اما دلم میخاد برم حرم و توی حرم استخونی سبک کنم.اون روز حسابی گردش کردیم و دوتا بلیط رفت و برگشت هواپیما با۳روز هتل توی مشهد رزرو کردم.تا شب گشتیم و سری به کارگاه زدم و کارهام رو راست و ریست کردم چون چند روزی نبودم…همه جا با من بود.غروب گذاشتمش خونه.گفت امیر جان گفتم جانم عزیزم.گفت یک لیست خرید دارم برام میگیری،گفتم چشم بنویس بده…گفتم باشه…برام اس بده…گفت باشه.رفتم هایپر اس رسید.کلی خرید بود.داخلش نوار بهداشتی هم بود…گفتم شانس منو ببین این هم که پریود.من دلم رو برای امشب صابون زده بودم…رفتم خونه ساکت بود.نبود فقط صدای فیس فیس کتری میومد.دیدم توی اتاقش هم نبود.متوجه شدم رفته دوش بگیره.در زدم گفتم عشقم اون تویی،گفت آره… الان کارم تموم میشه،گفت تو نمیخوای دوش بگیری امروز زیاد کار کردیم و راه رفتیم.گفتم چرا میخام دوست دارم.گفت پس بدو بیا…به قران انگار دنیا رو بهم دادن…بیرون لباسهام رو در آوردم فقط با شورت رفتم دم در.هنوز در نزده بودم.خودش در رو باز کرد.رفتم پیشش.عین پری دریایی لخت خیس زیبا نگاهم میکرد.هر دوتامون اول خجالت کشیدیم.چه سینه های داشت سفت نوک تیز و زیبا سر سینه ها قهوه ای کم رنگ.چشمای آبی زیبا مژه های خوشگل.کوس قشنگش سفیده سفید بدون مو بود.معلوم بود تازه تراشیده.پاهاش صاف و قشنگ.گفت نگاهم نکن من مال توام
بیا جلو بغلم کن.شک نکن.بیا جلو.زیر دوش هم رو بغل کردیم.لب تو لب شدیم.گفتم تو که نوشته بودی نوار بهداشتی بخر.گفت عزیز دلم عجله نکن.میفهمی فدات شم. گفتم خدا نکنه. دستام روی باسن قشنگش بازی میکرد.انگشتمو رسوندم سوراخ تنگ کونش.اروم فشار دادم داخلش.گفت آخ امیر نکن دردم اومد.گفتم جان…قربون صدات بشم.دوباره فشار دادم توی کونش محکم بغلم کرد.گفت دوستش داری،گفتم خیلی.آخه خیلی نازی،چقدر نرمه بدنت.میزاری بکنمش.عاشق لب دادن بود گفت آره هر جامو دوست داری بکن،کیرم شق و گنده شده بود.اروم دستشو گذاشت روی کیرم.گفت اوف عجب سالاریه،نشست پایین.شورتمو کشید پایین.گفت اوف چقدر کلفته،این جر میده.گفتم مال من کلفته یا مال پسر خدا رحمتی کلفت بود.گفت هم قد هستن ولی این دو برابر بیشتر کلفته،امیر میدونستی من و محسن اقلا۳سال بود رفیق بودیم.گفتم نه بابا،گفت بخدا…خدا رحمتش کنه.عین خودت مهربون بود.گفتم پس خیلی وقته باکره نیستی،؟گفت نه بخدا الانم باکره ام…پدرم سخت گرفت.دکتر گفت پرده بکارتت فقط خراشیده شده.آخه این آخرین بار.طفلکی چند روز بود سکس نداشت.هول شد خیس کرد از پشت بکنه چیزش لیز خورد کمی رفت جلو.من هم ترسیدم.کمی خون هم اومد ولی کم…من میدونم امشب دمار از روزگارم در میاری برای همین بهت گفتم برام نوار بهداشتی بخری،بعدشم گریه کرد.امیر من که مادر ندارم.پدرم هم که یک ظالمه،بخدا اگه عقدم نمیکردی منو میکشت…یا عمدا میداد به پیرمردی آخوندی چیزی،گفتم دیوانه است…گفتم پس فک میکنی هنوز باکره ای.گفت آره.گفتم بلدی بخوری گفت آره برات میخورمش،گفتم نه نخور آبم میاد.بیا بریم بیرون عشقم عمرم.میخام الان بکنمت دیگه طاقت ندارم خندید.گفت باشه…خودمون رو شستیم…واقعا دل تو دلم نبود.بردمش بیرون روی تخت خودمون…دراز بود.بخدا کوسش عین کوس دختر بچه۵ساله بود بدون پشم و مو.صافه صاف.یکدست.چرب و نرم.هول برداشته بودم.نمیدونستم باهاش چکار کنم.نوک سینه هاشو گرفتم توی دهنم آه قشنگی کشید.نمیدونستم لبهاشو بخورم سینه هاشو بخورم کوسشو بلیسم آخه خدایا چکار کنم…خندید.گفت امیر جون عزیزم.من مال توام.سکس رو هم دوست دارم عجله نکن آقای من.یکبار بکن دلت آروم بشه،،بعد هر چقدر دوست داری باهام بازی کن.میدونم خیلی وقته کاری نکردی دلت آتیشه،بوسیدمش.کم مونده بود با بوسیدنش آبم بریزه…کیر کلفتمو خیس کردم.پاهاش بالا بود.گفت جدی بهت گفتم ها.من میدونم هنوز باکره ام…آروم بکن.گفتم چشم.سر کیرمو فشار دادم داخلش پاهاشو سفت کرد.خودشو خشک گرفت.گفتم شل کن عزیزم…شل کن…آخ.امیر نمیتونم مال تو بزرگه.گفتم آروم میکنم.خواهش میکنم عشقم تحمل کن…گفت باشه.پاهاشو بازتر کرد و شل گرفت.من هم مجالش ندادم.یکضرب فشار دادم داخلش.جیغ محکمی کشید.ای جانم به قربونش.باکره بود خون زیادی هم اومد.گفتم اوف اوف نازشو نگاه کن…داشت گریه میکرد.تا اومدم دوباره بکنمش گفت نکن امیر دردم میاد.پاکش کن روی میز دستمال هست…پاکش کردم تمیزش کردم.گفتم نترس خب دیگه درد نمیگیره… گفت مگه قبلا باکره بودی دادی که میدونی درد داره یا نه،؟خندیدم.گفتم عزیزم قبلا زن داشتم دیگه، گریه و خنده اش قاطی شده بود.دوباره کردم داخلش و آروم تلمبه میزدم.با دستش شیکمم رو فشار میداد که بیشتر داخلش فشار ندم.ولی من گوش نکردم و تقریبا روی بدنش خوابیدم.و بیشتر کردمش در گوشم جیغ جیغ میکرد.کیرم خیس و گرم میشد.میفهمیدم هنوز خونریزی میکنه،آبم اومد تا تهش کردم و ریختم ته کوس قشنگش.گفت چکارم کردی،ریختی داخل،؟گفتم آره عشقم.مگه مامان از تو هم خوشگلتر پیدا میشه؟گفت زود نیست.گفتم دیر هم هست.گفت پس درس و دانشگاهم چی،؟گفتم من و بچه امون میشیم درس و دانشگاهت…لبشون بوسیدم.کشیدم بیرون.کیرم خیلی خونی بود.اشک چشمش رو برداشتم.گفت امیر منو میبری تا حموم.گفتم خودم میشورمت قربونت بشم…توی حموم اولش خودشو خالی کرد.کمی سوزش و درد داشت گریه کرد.بعدش کمی خودشو ناز و لوس کرد.بردمش توی وان توی بغلم نشوندمش، گفت امیر ازت چیزی بخوام انجامش میدی،گفتم تو جون بخواه…گفت اولا که برام یک خونه بخر از اینجا بریم.داخلش پر خاطره است.دوما بخدا خیلی ازین لوازم قدیمی شدن.جدیدشون کن.گفتم چشم ۱آپارتمان خوشگل برات میخرم برو اونجا با تموم جهیزیه.گفت امیر بابام به عمه ام گفته بگو بیاد جهیزیه اش رو با خودش ببره…میری برام بیاریشون.گفتم نه…بابات رد دوست ندارم.گفت امیر بخاطر من…پیره لج بازه گناه داره…منو خیلی دوست داره…این یعنی برم دست بوسش منو بخشیده،گفتم اون هم چشم…بریم مشهد برگردیم بعد…برو اول هر جا دوست داری آپارتمانت رو انتخاب کن بعد اون چیزها،…چند روز بعد مشهد توی هتل بودیم از حرم برگشته بودیم۱۱شب بود.خودش لخت شد.گفت بیا چند روز فقط داری نگاهم میکنی،لب تخت خودش داگی کرد.چقدر سفیده این دختره…چه کون تپلی داره.گفت کجا دوست داری بزلزی عقب یا جلو.گفتم عقب میدی،گفت خدا رحمتی پسرت هم عاشق پشت بود.زیاد هم میکرد…گفتم خدا رحمتش کنه.انشالله جاش بهشت باشه…کیرم مث سنگ سفت بود و کلفت…آب دهنیش کردم گذاشتم دم سوراخ کونش.خودش کونش رو فشار داد عقب.سر کیرم رفت داخلش.گفت اوف.لامصصب نمیزاره نفس بکشی اینقدر که کلفته…اوف وای.چند بار آروم عقب جلو کرد…بعدش من کمرش رو گرفتم و گاییدن رو شروع کردم.هر چی خودشو از دستام میخواست بکشه بیرون نتونست…خوب تلمبه زدم.فهمیدم دوست داره کون بده.دستشو برده بود از زیر از جلو میمالید خودشو.ناله میکرد… گفتم خوشت میاد گفت خیلی کونم کیر میخواست…گفت ابتو بریز توش که آرومم میکنه.گفتم پس بزار تا تهش بدم توش.اونجا بریزمش،دمر شد گفت حالا تا ته بده توش روی من دراز بکش میخام گرمای کیرت و بدنت رو باهم حس کنم.خیلی خوب حس آدم رو درک میکرد.روی پشتش بودم چندتا تلمبه خوب زدم و کونشو خوب جر دادم.آخ و اوخش خیلی بلند بود.گفتم عشقم توی هتل هستیم ها.صدا بیرون میره،گفت امیر کلفته خب.گفتم باید عادت کنی بهش…بالش رو گاز گرفته بود و من میکردمش…ابمو ریختم ته کونش،،هر دوتامون رو تمیز کردم، گفتم مرسی عزیزم.سفر قشنگی شد.گفت امیر منو کیش هم میبری،گفتم اره چرا نبرم…گفتم ولی شاید بردمت یک جای خوب،،گفت کجا؟؟گفتم سورپرایزه،،گفت تو رو خدا بگو دیگه،گفتم دوست دارم ببرمت دبی،میایی،گفت تو رو خدا بریم ترکیه…آخه من توی این سریالهای ترکی استانبول رو دیدم خیلی قشنگه…در ضمن دیگه مترجم هم نمیخای خودم هستم…گفتم برای من فرقی نداره.تو عشق منی،هر جا بخای میبرمت…ولی اونجا دیگه چادر مانتو تعطیله ها…گفت باشه مرد من کنارمه خیالم راحته،گفتم دمتگرم…چند روز بعد برگشتیم و کارهامون رو کردیم و خانومم جهیزیه اش رو گرفت آورد خونه جدید چید…دخترم اومد ما رو با هم دید هم یک خورده ترش کرد هم خوشحال شد.گفتم عزیزم…اون خونه پر خاطرات بود نتونستم اونجا بمونم…انشالله تو که ازدواج کردی اونجا مال خودته…گفت بابا میزاری من هم برم پیش داداش.گفتم ای بابا.پس من چی،شما ها رو بزرگ کردم که تنهام بزارید…گفت خب تو هم با خانومت بیا…داداش کارش خوبه درسش رو هم میخونه…گفتم نه نمیشه…ازدواج کن بعد برو.گفت بابا کو شوهر حالا…گفتم عجله نکن…دخترم با زهرا خوب با هم جور شده بودن.هم سن بودن…چند روز بعد گفت بابا جون میخای با خانومت بری ترکیه پس من چی تنها بمونم.گفتم حسود خانوم باشه تو رو هم میبرمت… زری خندید…تابستون یک سفر زیبای۳نفره رفتیم ترکیه…برگشتنی برای دخترم خواستگار اومد.پسر خوبی بود.رفیق پسر بزرگم بود.ازدواج کردن.موقعی که سالگرد پسر کوچیکم بود.بعدش سالگرد خانومم…دوتا رو با هم گرفتم…بعدش عروسی دخترم بود.نصف خونه قبلی رو بهش دادم…چند روز بعد اومد ازم اجازه گرفت.پسر بزرگم هم تصویری چت بودیم.گفت بابا آبجی گفته اون خونه رو دادیش به من و آبجی.گفتم آره… گفت آبجی هم با شوهرش میخوان بیان این طرف…پس بزار بفروشندش،سهم من رو هم برام بفرست، خلاصه اونها هم بعد مدتی رفتن…من موندم و خانوم کوچیکم.بقران افسردگی گرفته بودم…سر دو سال و اندی تمام خانواده قبلیم رو از دست دادم…این یکی هم تا الان حامله نشده بود،نفهمیدم چی شد.دیگه دل و دماغ هیچچی و هیچکی رو نداشتم…روز ۵شنبه غروب بود.سر خاک پسرم و همسرم بودم.تا به عکسشون روی سنگ قبرشون نگاه کردم از غصه قلبم گرفت.و دیگه نفهمیدم چی شد.وقتی به هوش اومدم اطرافم شلوغ بود.ولی خبری از بچه هام نبود.نمیدونم چی شد.دکتر همه رو انداخت بیرون.دوباره مشغول من شدن…خوابم گرفت غش کردم نمیدونم چی شد.که وقتی به حال اومدم.فقط زری روی سرم بود.تند تند بوسم میکرد… امیر جان تو رو خدا بلند شو غصه نخور…من هستم بقران پس من چی ام کی ام…اگه طوریت بشه پس زری چکار کنه،دکتر اومد گفت خانم خواهش میکنم بهش استرس وارد نکنید.اون همینجوری بهم ریخته هست…خلاصه چند روزی بیمارستان بودم تا بهتر شدم.اوردنم خونه،…البته پسر و دخترم بهم زنگ میزدن ولی دلم میخواست بودن تا بغلشون میکردم…۶ماه دیگه گذشت حالم خوب شده بود.و ولی زری باردار نمیشد.رابطه زیاد داشتیم…من که شکی نبود مشکل ندارم.ولی برای دلخوشی زری بخاطرش آزمایش دادم…درست بود ایراد از زری بود…حالا اون هم غمگین بود…گفتم زری اگه تو هم افسرده بشی.پس من چکار کنم.گفت امیر من دوست داشتم برات بچه بیارم تا دلت شاد بشه…گفتم میبرمت پیش دکترهای خوب…گفت امیر پسر خاله من توی کشور آذربایجان زندگی میکنه به خاله ام گفت یک دکتر خوب اینجا هست…بگو زهرا بیاد اینجا…بره پیشش…برای دلخوشیش و هم اینکه سفری رفته باشیم.رفتیم.آذربایجان.اونجا خونه پسر خاله اش بود.هم سن من بود زن ترک و زیبایی داشت تقریبا۴۰سالش میشد.من و زری و زن داوود پسر خاله زری رفتیم جای دکتره…ای بابا یارو مرد بود.پرونده پزشکی رو دادیم بهش…گفت باید معاینه بشه.بدبختی رو ببین حالا.گفت امیر میگه باید معاینه ام کنه.گفتم نمیدونم چی بگم.زن داوود ترکی حرف زد.گفتم فامیلت چی میگه؟
گفت میگه مگه شما ایرانیها نمیگید دکتر محرمه،گفتم زری نمیدونم بقیه اش با خودت…دکتره شاید۵۰بیشتر سن داشت.اما خوش تیپ و قد بلند بود.زری رفت اتاق معاینه…دکتر مرد خوبی بود گفت خانم شما بیرون باشید…آقا میتونند برای معاینه کنار من باشند…اینجوری بهتر شد…میدونستم فقط معاینه اش میکنه…منشیش،لباس تن زری کرد.درازش کرد.روی تخت پاهاش بالای دو تا تکیه گاه بود لای پاهاش باز.کوس تمیز سفید و ناز…دکتر نمیدونم اون چیه مث پرگار میمونه…رو ژل زد کرد توی کوس آروم آروم باز شد.یک دوربین لیزر داخل کوسش کرد.و ده دقیقه ای معاینه کرد.و بعدش.گفت بلند شو.زری لباس پوشید و دکتر نسخه ای نوشت.گفت داروها باید کامل مصرف بشن.و زمان و تایم نزدیکی کردن رو برامون نوشت.و گفت که اگه براتون راحت تره،نسخه بعدی ترکیه هستم…آدرس داد و وقت هم داد…خلاصه برگشتیم ایران و طبق نظر دکتر.عمل کردیم…البته تموم داروهاش رو از همونجا خریدیم…و بالاخره بعد ۳سال بیشتر خانوم باردار شد.و اون هم به خاطر داروهایی که خورد.و تخمدانهاش فعال شدن.۳قلو با هم آورد…لامصب بچه نباشه هزار تا غمه.بودنش چند هزار تا دردسر…ولی انشالله بچه هرکی هست توی این دنیا…همه سالم باشند و هیچ پدر مادری غم از دست دادن فرزندانشون رو نخورند…نوشته: امیر مهدی
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.